#آینه_ای_در_برابر_آینه_ات_می_گذارم_پارت_64

شعله ی فندک را گرفت روی دهانه ی پیپ و پشت هم، پک زد.

- همه ی این سالها، نریمان و واسطه هاش فرشها رو تهیه کردن و فرستادن... جایگزین کردن ِ یه آدم قابل اعتماد، برای دفتر تهران، کار ساده ای نیست. کسی که جنس درجه یک بفرسته... نمی تونیم هر فرشی رو توی نمایندگی ها بذاریم... احتیاج به زمان هست تا یکی رو جای نریمان، توی پروسه ی کارمون بذارم...

- پس بهداد...

- بهداد و پدرش کار م*س*تقلی دارن... فقط برای ما کار نمی کنن. واسطه ی صادر کردن ِ همه ی جنسهای صادراتی به اروپا هستن... ما یه نفرو می خوایم که مثل سابق، فقط فرشهامونو تامین کنه و بفرسته... اگر جنس از ایران نرسه، ما اینجا خود به خود ضعیف میشیم...

اتاق را بوی خوش ِ توتون ِ بلک کاوندیش پر کرده بود. نامدار، نفس بلندش را با دود غلیظ، بیرون فرستاد و پشت میز نشست.

- نگرانیم اینه... خودم به خاطر دادگاها باید اینجا باشم؛ نمی تونم حداقل چند ماهی برم تهران تا تکلیف دفتر ایران رو مشخص کنم...

بدون اینکه واقعا اطمینان داشته باشد، گفت: من می تونم برم دفتر تهران رو منیج کنم تا اوضاع اینجا عادی میشه.

- تو؟!

در نگاه پدرش تعجب و بی اعتمادی بود. لحن ِ کلام و رنگ نگاه ِ نامدار مطمئنش کرد. باید خودش را به این مرد ثابت می کرد. بدون ذره ای تردید، سر تکان داد.

نامدار، لبخند نیمداری زد. مثل همانها که در عکس می زد.

- چطوری؟!

- اگر بدونم از کجا و چه کسی فرشها رو تهیه کنم، بقیه ش کاری نداره.

لبخندش کامل شد و نگاهش، سر تا پای پسرش را برانداز کرد.

- جایی که داری ازش حرف می زنی، تهرانه... مسافرت یک ماهه هم نیست. از خونه و دوستا و فامیل و از همه مهمتر، مادرت دور میشی... مطمئنی برات سخت نیست؟!

romangram.com | @romangram_com