#آینه_ای_در_برابر_آینه_ات_می_گذارم_پارت_63
ابروهاش در هم رفت.
- نامدار نه... بابا...
بی توجه به تذکر ِ او، بدون حرکت و خیره به چشمهاش گفت: امروز، روز تعطیله؛ همه ی مردم ِ این کشور، امروز مال خودشون هستن... گفتید با جیسن برم پیش زن عمو، ولی زمانش رو نگفتید... من هنوز نمی تونم م*س*تقل و با اراده ی خودم عمل کنم...
نامدار باز پوزخند زد.
- هنوز انقدر برای کارمون دلت نمی سوزه و نگران نیستی که بفهمی توی این شرایط، تعطیل و غیر تعطیل وجود نداره... اونوقت مسئولیت بیشتر و استقلال می خوای؟!
- عمو نریمان شانسی نداره... حداقل من و شما اینو خوب می دونیم... پس اینهمه استرس و نروس شدن رو نمی فهمم... اون وکیلهای گردن کلفت، برای چی پول می گیرن؟!
نامدار سر تکان داد.
- اگر تهدید و جدیت من نباشه، برای جیسن و بقیه مهم نیست توی این پرونده کی برنده بشه.
- چرا... برای اعتبار خودشون هم مهمه... اما مسئله اینه که شما نه منو قبول دارید، نه وکیلهای کمپانی رو، نه هیچ کس دیگه رو...
نامدار به میز تکیه داد.
- باید قبولت داشته باشم؟!
بی جواب نگاهش کرد. نامدار از روی میز، پیپ ِ بربیای سیاهش را برداشت و از کیسه ی توتون پر کرد.
- وقتی هنوز علت نگرانی ِ منو نمی فهمی، چطور می تونم مسئولیتت رو سنگین تر کنم و قبولت داشته باشم؟! سالهاست نریمان، دفتر تهران رو اداره کرده... هوش زیادی نمی خواد درک ِ اینکه نبض کمپانی و همه ی نمایندگی هامون، با وارد شدن ِ فرشهایی می زنه که از ایران می رسه... حالا نریمان، نه تنها توی دفتر تهران نیست تا فرشی بفرسته، خودش هم اومده اینجا و ادعا می کنه حقشو خوردم... نتیجه ی این سو کردن از الان مشخصه... می تونم همه ی دارایی و زندگی سارا و بچه هاشم ازش بگیرم... ولی نگرانی ِ من، وقفه افتادن توی وارد کردن فرشهاس...
romangram.com | @romangram_com