#آینه_ای_در_برابر_آینه_ات_می_گذارم_پارت_62
می دانست؛ صد بار گفته بود. با تلاش؛ با زحمت، با دوندگی... بی خوابی... سختی... اما دوباره تکرار کرد.
- با سختی کشیدن... با زحمت کشیدن...
در ذهنش ادامه ی حرف نامدار را خواند.
" پدربزرگت از صفر شروع کرد."
- پدربزرگت چهل سال پیش، وقتی دلشو زد به دریا و اومد اینجا، هیچی نداشت.
در ذهنش جواب داد " داشت... توی ایران، یکی از بازرگانهای بزرگ ِ فرش بود."
- از تعطیلات و ل*ذ*ت و تفریحایی که اینجا براش ریخته بود، زد تا اسم ِ راد، اینجا بالا بره... هر چی بلد بود، به ما یاد داد تا بتونیم راهشو ادامه بدیم و این بیزنس رو گسترده کنیم... حالا چی؟!
نگاهش، مثل نامدار، دوخته شده بود به خاکستری ِ ِِ چشمهای پدر، که مادرش می گفت با چشم و ابروی او، مو نمی زند.
- اون از نریمان ِ الدنگ، که بعد از بیست سال، خیالات برش داشته می تونه بر علیه ِ من کاری بکنه تا کیسه ش پر بشه... اینم از تو...
ایستاد. قد ِ بلندش را از پدرش گرفته بود و به پسرش داده بود. هیکل متناسبش، خبر از ورزش ِ منظم می داد و ردی از دهه ی پنجاه عمرش نداشت.
- چرا متوجه شرایط نیستی؟! این کمپانی، بعد از من قراره به تو برسه... اگر می خوای با حماقت و خوش گذرونی، همه ی دسترنج ِ تلاش منو به باد بدی، خب بگو خرج الکی نکنم تا نریمان نتونه غلطی بکنه... همه چیزو دو دستی بهش بدم و خودم بکشم کنار... ها؟! انگار تو هم مثل نریمان هنوز نفهمیدی میخ ِ من، توی این خاک چقدر محکمه...
و همزمان، سر ِ انگشت اشاره اش را روی میز کوبید.
مثل همیشه، ظاهرش در کمال خونسردی بود ولی دو کلمه ی "حماقت" و " خوش گذرونی"، برای نِروش کمی زبر و آزاردهنده عمل می کرد.
- من که هنوز کاره ای نیستم نامدار خان؟
romangram.com | @romangram_com