#آینه_ای_در_برابر_آینه_ات_می_گذارم_پارت_60

- بیا بخواب تا برقا بیاد ببینم چه خاکی تو سرم شده.

- ایشالام که چیزی نیست. فقط ضرب دیده.

صدای آژیر خطر در سرش می پیچید. کمرش تیر می کشید. نم آستینش را هنوز حس می کرد واز یادآوری صدای آرامی که کنار گوشش حرف زده بود، دلش به هم فشرده میشد.

***تهران/ پاییز 1391

تمام جمعه را فکر کرده.

می داند ت*ح*ر*ی*ک کردن ِ مادرش، با تعریف از تهران و تغییراتش، چیزی را عوض نمی کند. مادرش حتا دلیل نیامدنش را هم نگفته؛ نه در گذشته و نه حالا که او فهمیده نامدار با آمدنش مخالفت کرده و دلیل آن را هم نمی داند. ولی چیزی جز امتحان کردن ِ او نمی تواند باشد. مخصوصا وقتی به مکالمه ی دو نفره شان، قبل از آمدن، در همان کتابخانه ی کذایی اش فکر می کند.

نامدار، عصبی در اتاق راه می رفت و با یکی از وکلاش حرف می زد.

ده دقیقه بود او را خواسته بود و او، منتظر، به کتابهای نفیس با عنوانهای طلاکوب نگاه می کرد و قدمهای بلند ِ نامدار در اتاق.

تا عصر، با جسی و باب، در باشگاه سوار کاری بود.

باب می خواست اسب آخال تکه جدیدش را به رخ او بکشد که تازه از ترکمنستان برایش آورده بودند. خود باب هم می دانست موفق نمی شود؛ نه در سواری، نه مقایسه ی اسب کهرِ ترکمنش با اسب عرب ِ سیاه ِ او؛ ولی جسی به رقابت تشویقش کرده بود.

بر خلاف ِ او و نامدار، رابطه ی باب با جسی خوب بود.

جسی بدون توجه به موقعیت پدرش به عنوان یک کارگزار بزرگ بورس نیویورک، و حرص خوردنهای عمه کتی و اصرار خانوادگی اش برای رفتار و برخوردهای محترمانه و اشراف مابانه، چشم مادرش را دور دیده بود و "کتی ز اولد کابوی" را تشویق می کرد و از سر و کولش بالا می رفت.

باب هم مثل همیشه، فقط می خندید و جواب شیطنت های دخترش را می داد.

بوی اسب می داد و می خواست زودتر، این احضار پدرانه تمام شود تا دوش بگیرد و استراحت کند.

romangram.com | @romangram_com