#آینه_ای_در_برابر_آینه_ات_می_گذارم_پارت_59


- خورده زمین... ببینید طوریش نشده باشه.

هر دو آمدند کنار هانیه نشستند.

- چطوری خوردی زمین؟ چیزیت شده؟

امیرعلی، فانوس را جلوی هر سه نفر نگه داشت. چشمهاش در نور فانوس برق می زد و تا آن وقت اینهمه نگرانی را در نگاهش ندیده بود.

- یهو برق رفت، تاریک بود، لیز خورد.

ایران خانوم دستی به سر و شانه ی هانیه کشید.

- خدا لعنت کنه صدامو... سیما جان، یه لیوان آب قند براش بیار...

خجالت کشید جلوی چشم امیرعلی، آنطور پخش زمین شده.

زمزمه کرد: بریم بالا... چیزیم نیست.

از دو طرف کمکش کردند بلند شود.

نور فانوس تا در اتاقشان همراهشان بود. سیما گردسوز روی تاقچه را روشن کرد و ایران خانوم در را بست. داشتند کمر هانیه را وارسی می کردند.

حالا که نزدیکش نبود، دلش می خواست باشد.

سیما رختخواب را روی قالی پهن کرد.


romangram.com | @romangram_com