#آینه_ای_در_برابر_آینه_ات_می_گذارم_پارت_58
باورش نمیشد اینطور نگران حالش باشد. آرام حرکتی به خودش داد. درد پیچید توی کمرش.
امیرعلی صدای ناله اش را شنید.
- نمی تونی؟!
زیر لب زمزمه کرد "لا اله الا ا..."؛ به حیاط نگاهی کرد و گفت: بذار کمکت کنم.
نم ِ دستش به آستین لباس هانیه نشست.
- این پله ها لیزه؛ نگفتم مواظب باش؟!
چیزی نمی فهمید؛ حتا درد کمرش را. فقط می فهمید امیرعلی ِ نگران، کمکش می کند از پله ها بالا برود.
- از ترس داری می لرزی؟!
تازه صدای آژیر خطر را شنید.
- بشین اینجا...
صداش چقدر مهربان بود! کاش می شد بپرسد چرا وقتی پیت را نفت می کرد، نگاهش نکرد.
- هانیه؟ اینجایی مادر؟ نترسی...
ایران خانوم و سیما، فانوس به دست از ایوان اتاقشان پایین آمدند.
تازه سرما و لرز را حس کرد. امیرعلی رفت فانوس را از مادرش گرفت.
romangram.com | @romangram_com