#آینه_ای_در_برابر_آینه_ات_می_گذارم_پارت_57
برق اتاق را روشن کرد. قیف را روی دهانه ی مخزن علاءالدین گذاشت و پیت را آرام کج کرد.
"چرا مثل دفعه ی قبل نگاهم نکرد؟ چرا دوباره جدی شده؟ چرا لبخند نداشت؟! اگه مثل قبله، پس چرا باهام همکلام میشه؟ من ِ احمق چرا فکر کردم دوستم داره؟!"
مخزن پر شد. چراغ والور ِ آشپزخانه را هم باید نفت می کرد. باز به ایوان برگشت.
امیرعلی توی آن سرما، داشت کنار حوض وضو می گرفت. در تاریک روشن غروب، ندید نگاه او به کجاست. سعی کرد بی اهمیت به حضورش، پایین برود. روی دومین پله ی زیرزمین، برقها قطع شد. حس کرد پاش روی یخ رفت و تا به خودش بجنبد، درد پیچید توی کمرش. صدای جیغش انقدر آرام بود که میان صدای آژیر خطر گم شد.
- هانیه؟! چی شد؟!
همانطور افتاده میان پله ها، سرش خم شد رو به تاریکی ِ بالای سرش. آسمان هنوز سیاه نشده بود. امیرعلی بالای پله ها ایستاده بود.
- هانیه؟ حالت خوبه؟!
اولین بار بود اسمش را صدا می زد. انقدر شوق در دلش پیچید که درد را فراموش کرد. خیره به سایه ی هیکلش، فقط سر تکان داد.
امیرعلی آمد پایین کنارش. پاش خورد به پیت نفت. بی اهمیت دوباره گفت: هانیه؟ چی شد؟ حالت خوبه؟!
داشت سعی می کرد در تاریکی صورت او را ببیند تا مطمئن شود طوریش نشده.
همزمان با خوردن ِ سر انگشتهای خیس او به صورتش، نالید: کمرم...
دستش سریع عقب رفت.
- می تونی بلند بشی؟
romangram.com | @romangram_com