#آینه_ای_در_برابر_آینه_ات_می_گذارم_پارت_56
از جا پرید. امیرعلی همانطور که از زیرزمینشان بالا می آمد، نگاهش را چسباند به بشکه.
هانیه دست گذاشت روی قلبش... چند روز بود ندیده بودش.
ایستاد کنار او و با یک حرکت، در بشکه ی فلزی را باز کرد.
- ترسوندمت؟!
آب دهانش را قورت داد و به زحمت گفت "نه".
امیرعلی بدون نگاه و حرف، شیلنگ را در پیت گذاشت و تلمبه زد. هانیه دلش می خواست مثل دفعه ی قبل، نگاهش کند. دلش می خواست به امیرعلی بگوید به حرفش گوش کرده و وقت ظرف شستن، یک کتری آب جوش با خودش می برد.
صدای موتور آقا صابر آمد و چند لحظه بعد، چرخ ِ موتور، جلوتر از خودش از کنار پرده ی جلوی در وارد شد.
مثل همیشه دستهاش سیاه بود.
هر دو بهش سلام کردند. موتور را کنار در روی جک گذاشت و جواب داد. عالیه، لبخند به لب، پشت در اتاق برایش سر تکان داد.
امیرعلی پیت نفت را روی زمین، کمی به طرف هانیه کشید.
- می تونی بلندش کنی؟!
باز به هانیه نگاه نکرد. هانیه نفهمید چرا دلخور شد. زیر لبی گفت "بله" و دسته ی پیت را گرفت.
آرام گفت: مواظب باش لیز نخوری.
همان دلخوری باعث شد جوابش را ندهد. تا رسیدنش به اتاق، همانطور ایستاده بود.
romangram.com | @romangram_com