#آینه_ای_در_برابر_آینه_ات_می_گذارم_پارت_55
ازدواج با دختری که با بردنش به غربت، او را دچار انزوا و افسردگی کرده؛ تصمیم گیری برای فعالیتهای همسرش در انجمن خیریه؛ دور کردنش از همان چند فامیلی که همه در کالیفرنیا ساکن بودند، حتا یادگیری ِ پیانو و نقاشی که هنرهای مورد علاقه ی خودش بود، نه مادرش.
و به عنوان ِ پدر، همان مرد مقتدر ِ ایرانی که به خودش اجازه داد برای همه ی جنبه های زندگی پسرش تصمیم گیری کند؛ رشته ی تحصیلی و مطالعه ی کتابهای مختلف و مدل ماشین و حتا دانشگاهی که در آن درس خواند... با چاشنی ِ رفاقت و صمیمیت ِ پدر و پسری، که هیچ وقت هم جواب نداد و نتوانست سردی ِ روابط ِ میانشان را کمرنگ کند.
جسی بی توجه به اهمیت این موضوع برای او، از هیجانش برای مهمانی هالووین روز بعد تعریف می کند و او، بی آنکه به حرفهاش گوش کند، به تصویرش با آن سرعت افتضاح اینترنت نگاه می کند و به دنبال راهی برای مقابله ی غیر م*س*تقیم با تصمیم نامدار می گردد.
***
تهران/ پاییز 1360
در نظر بازی ِ ما، بی خبران حیرانند!
مقنعه ی چانه دار بلند را همراه مانتو به رخت آویز زد و چسبید به علاءالدین. شعله اش داشت پت پت می کرد و بوی نفتش بلند شده بود. به مخزنش سرک کشید؛ نفتش داشت تمام میشد.
در سکوت ِ حیاط، فقط صدای غارغار کلاغها بود و وزوز چرخ خیاطی دستی ایران خانوم.
پیت نفت را برداشت و لبه های ژاکتش را روی هم آورد. بوی پیازداغ ِ غذای شب عالیه، در حیاط پیچیده بود.
از شش اتاق حیاط، دو تاش مال ایران خانوم بود، دو تاش آقا ناصر و همسرش همدم، عمو و زن عموی هانیه، یک اتاق در اجاره ی هانیه و سیما بود و آخرینش عالیه و آقا صابر که سال قبل ازدواج کرده بودند.
از فضای زیرزمین هم سه آشپزخانه درست کرده بودند برای خودشان، خانواده ی آقا ناصر و عالیه.
برفهای نشسته روی موزائیک های حیاط، جورابهاش را خیس کرد. کنار بشکه ی نفت ایستاد و دمپایی را از برف تکاند. در بشکه انقدر سرد بود و سفت که مجبور شد باهاش کلنجار برود.
- کار تو نیست... اجازه بده من برات پر کنم.
romangram.com | @romangram_com