#آینه_ای_در_برابر_آینه_ات_می_گذارم_پارت_54
جسی سر تکان می دهد.
- آها... درباره ش نگران نباش.
باز ناخودآگاه می رود توی جلد جدی ِ قبل.
- نمی تونم... همش نگران تنها بودنش هستم... بهش پیشنهاد کردم بیاد ایران پیش من. هنوز جواب نداده.
جسی کاپ کیک را نیمه خورده کنار می گذارد.
- داشت به کتی می گفت نمی شه بیاد... تو چون تنها ایران هستی ناراحتی؟
اخم می کند.
- ناراحت نیستم ولی اگر بیاد، هم برای خودش خوبه هم برای من.
جسی شانه بالا می اندازد.
- اِنی وی نمیاد... دایی نمیذاره... گفت اگر تو هم نتونی ایران بمونی، برگرد.
فیلتر سیگار را با حرص در زیر سیگاری فشار می دهد.
- نتونم؟! هنوز نمی دونه من هر کاری بخوام، می تونم... راضیش می کنم بیاد... خودش باید تصمیم بگیره نه شوهرش.
از نامدار و خود محوری اش عصبی ست. این مرد، با اینکه سالها در امریکا تحصیل و زندگی کرده، هنوز نتوانسته از رفتار و طرز فکر ِ مردسالارانه ی شرقی اش دست بکشد.
همیشه همین بوده.
romangram.com | @romangram_com