#آینه_ای_در_برابر_آینه_ات_می_گذارم_پارت_53


جسی می خندد.

- جسی... دخترای عجیبی هستن! و از اونا عجیب تر، پسرهان که با یک دور ر*ق*ص و یه آشنایی ِ چند دقیقه ای، تصمیم می گیرن دختره رو تا اتاق خوابشون هم ببرن... دوستم بهداد میگه تو از اونور اومدی باید این چیزا برات معمولی باشه... با اینکه خودش امریکا درس خونده و برگشته... ولی من نمی تونم این مدلی زندگی کنم... هر شب با یکی...

مثل همیشه دارد برای جسی حرفهای جدی می زند و جسی هم مثل همیشه، جدی و ساکت گوش می کند؛ می خورد و سر تکان می دهد "اوهوم!"

- چی می خوری؟!

کاپ کیک ِ صورتی را بالا می آورد.

- تو که نیستی برام بگیری... مامانت برام آورده.

- مامانم اونجاس؟!

جسی سر تکان می دهد.

- آره... بیرون با کتی حرف می زنه.

خوشحال می شود مادرش تنها نیست.

- کِی اومد؟ اصرار کن شب پیشتون بمونه.

- تازه اومد... این نزدیکی کار داشت، اومد پیش ما.

- حالش خوبه؟


romangram.com | @romangram_com