#آینه_ای_در_برابر_آینه_ات_می_گذارم_پارت_50
باز ناگهانی لحنش جدی شد.
- می خوای بگی خیلی خواهان داری؟!... اصلا می دونی چیه؟ از قیافت تابلوئه چه دخترباز ِ ماهری هستی... با اون لهجه ی ضایع که مثلا من خارج بودم.
گیلاس را نخورده روی میز گذاشت؛ چشم و ابرویی نازک کرد و رفت.
متعجب، فقط نگاهش کرد و فکر کرد مقایسه کردنش با سم، اشتباه بوده.
دومین دختری که حین ر*ق*صیدن، سر صحبت را باز کرد، طناز بود که فهمید تازه ام. دی ِ فیزیکش را از لندن گرفته و برگشته.
همراهش سیگار کشید و از سختی ِ تنهایی و غربت گفت. بعد چون می خواست کمی بنشیند، طناز رفت با چند نفر ر*ق*صید و خورد.
وقتی دوباره سراغش آمد، انقدر م*س*ت بود که لحنش کش می آمد و او، از دخترهایی که اندازه ی خودشان را ندانند و آنطور م*س*ت کنند، متنفر!
در هوای آزاد، سیگار می کشد که بهداد کنارش می ایستد و به شانه اش می زند.
- خوش می گذره؟ خسته که نشدی؟
- خوبه... برام جالبه.
بهداد چشمک می زند.
- چند تا توی تورت افتادن؟!
شانه بالا می اندازد.
- هیچی... تا می خوام ازشون خوشم بیاد، کاری می کنن ناامید بشم.
romangram.com | @romangram_com