#آینه_ای_در_برابر_آینه_ات_می_گذارم_پارت_46
اورکت پاییزه ی محبوبش هم چروک شده.
- اوکی... اونهایی که احتیاج به اتو دارن، بذار میدیم خشکشویی.
کاورهای کت و شلوار را کنار می گذارد و نگاهی به مارک روی کاورها می کند.
- بابا زانیا!*... پسر تو چی فکر کردی؟! مگه با پرزیدنت قرار ملاقات داری یا کجا می خوای بری که اینهمه لباس رسمی آوردی؟!
کت اسپرت خاکستری و چند تا از پیراهنها هم قابل پوشیدن نیستند. می اندازد روی کت و شلوارها.
- پارتی امشب رسمیه؟
بهداد می خندد.
- نه... راحت باش.
تمام مدت که لباسها و کفشها و وسایلش را جابجا می کند، بهداد گوشه ی کاناپه لم داده، یا از آجیل روی میز می خورد، یا با تلفن صحبت می کند.
برای شب، یک پیراهن مشکی، شلوار تک، کمربند و کراوات کنار می گذارد. کفش هم، همان مشکی مات که از صبح پوشیده، خوب است.
کارش که تمام می شود، بهداد هم لباسها را برمی دارد که برود.
- اینا رو شنبه می فرستن خونه... شب، حدود هشت آماده باش، میام دنبالت.
بعد از رفتن بهداد، در خانه می چرخد.
کاناپه ی بزرگ سفید رنگ که خوشش آمده بود را جلوی تلویزیون گذاشته اند.
romangram.com | @romangram_com