#آینه_ای_در_برابر_آینه_ات_می_گذارم_پارت_43
- آقای مهندس! نماینده ی بازرگانی پویا اومدن...
بهداد گره ی کراواتش را مرتب می کند و به طرف در می رود.
- کاتالوگها رو بیار مهندس راد ببینن.
دختر هم بدون اینکه در را ببندد، همراهش می رود و برمی گردد.
کاتالوگها را روی میز می گذارد و می گوید: تا شما نگاهی بندازین، من خدمتتون می رسم.
صدایش می زند: خانوم...
کنار در، با عشوه برمی گردد.
- مقدم هستم.
- خانوم مقدم! ممکنه یکی از اون قهوه های دیروزتون برام بیارین؟!
لبخندش کش می آید.
- حتما! الان براتون میارم.
مشغول ورق زدن عکسها می شود.
با فنجان قهوه می آید. خم می شود و همانطور که قهوه را روی میز می گذارد، با نگاهی م*س*تقیم می پرسد: به چیز دیگه ای احتیاج ندارید؟!
romangram.com | @romangram_com