#آینه_ای_در_برابر_آینه_ات_می_گذارم_پارت_42

- ما رو به قهوه دعوت کردن؟!

بهداد باز می خندد.

- نخیر! طلبه بودن مهمون ما باشن... پسر تو حرف نداری... خیلی باحالی!

بدون عجله به سمت دفترش می رود.

- پنج شنبه شب، به عنوان مهمون افتخاری، می برمت یه پارتی... یه کم تعداد خاطرخواهای تهرونیت بالا بره، دستت باز بشه توی انتخابشون.

بهداد، لبخند او را که می بیند، ابرو بالا می اندازد.

- چی خیال کردی رفیق؟!

صداش را تغییر می دهد و ریتمیک می گوید: اینجا تهرانه... یعنی شهری که... هر چی توش می بینی، باعث ت*ح*ر*ی*که!

***

منشی ِ دفتر، امروز یک مانتوی سفید نازک پوشیده که تاپ نارنجی ِ زیرش کاملا قابل تشخیص است. رژ لب و شال باریکش هم نارنجی ست.

لبخند زیبای آشنایش را می زند و سلام می کند.

سر تکان می دهد و همراه بهداد به اتاقش می رود.

- امروز یه کم کار دارم... یه سری کاتالوگ هست، ببین برای آپارتمانت کدومو می پسندی... کلیدای دفترت هم اینجاست. طبقه ی هفتم همین مجتمع... اگر دلت خواست، یه نگاهی بنداز... از صبح اومدن برای دکوراسیونش.

چند ضربه به در می خورد. منشی کنار در می ایستد.

romangram.com | @romangram_com