#آینه_ای_در_برابر_آینه_ات_می_گذارم_پارت_40
خداحافظی می کند و مسرتر می شود راضیش کند بیاید تهران.
***ظهر است که بهداد می آید هتل دنبالش.
شب قبل، انقدر زیاده روی کرده که سردرد دارد.
ساعت دو شب، خودش برگشته هتل و آن دو، همچنان در حال نوشیدن و حرف و خنده بودند.
بهداد، خدا را شکر، مثل وحید اهل توضیحات اضافه نیست ولی شیطنتش حین رانندگی بیشتر است.
پشت چراغ قرمز توقف می کند.
ماشین کناری، یک کوپه ی زرد رنگ است و دو دختر سرنشینش هستند.
هر دو با موهای بلوند و آویزان از دو طرف صورتشان؛ میکاپ غلیظ و لبهای خندان.
دختری که رانندگی می کند، متوجه او می شود و اشاره می کند شیشه را پایین بکشد.
بهداد هم نگاهش می کند. صدای پخش ماشینش انقدر بلند است که نگران شنوایی شان می شود.
دختر ِ راننده، یک نگاه به چراغ قرمز و ثانیه شمار می کند و بعد، همانطور که دوستش صدای موسیقی را پایین می برد، با لوندی چشمک می زند.
- پول ِ چهار تا قهوه توی کیفت هست گل پسر؟!
نگاه او بین خودش و دوستش می رود و برمی گردد.
- بله!
romangram.com | @romangram_com