#آینه_ای_در_برابر_آینه_ات_می_گذارم_پارت_39


- چیکار می کنی یه ساعته؟!

می خندد و سر تکان می دهد.

- مامان! بیا با هم می ریم سر قبر پدر و مادرت... می ریم دو نفری دوستای قدیمتو پیدا می کنیم... خونه ی بچگی هاتو بهم نشون میدی... دلت نمی خواد بفهمی از فامیلا و دوستات، کیا مردن، کیا زنده؟ نمی خوای ببینی الان چه شکلی شدن؟!

مادر، نفس بلندی می کشد.

- بهم زمان بده فکر کنم...

- اوکی... فقط زود تصمیم بگیر تا من اینجا هستم بیای پیشم.

سرسری می خندد.

- پس کتی حق داره میگه مامانی هستی! داره سی سالت میشه؛ خجالت بکش پسره ی گنده!

او هم می خندد.

- تو قول بده بیای پیشم، هر چی بگی قبول... مامانی... پسر گنده... هر چی!

- قرار شد زمان بدی...

- اوکی... مواظب خودت باش. هر کاری هم داشتی، زنگ بزن؛ به ساعت توجه نکن.

صدای مادرش می لرزد؛ مثل وقت ِ آمدن ِ او.


romangram.com | @romangram_com