#آینه_ای_در_برابر_آینه_ات_می_گذارم_پارت_38

از مادرش می پرسد: هنوز تنهایی؟

- امروز خونه نبودم. با تریسی چند ساعت انجمن بودیم... دلم هواتو کرد، زنگ زدم صداتو بشنوم.

لم می دهد روی مبل.

- این چند ماه که ایرانم، پاشو بیا پیشم. هم من تنها نمی مونم، هم تو.

مادرش باز مکث می کند.

- بعد از بیست و پنج سال؟!

- به زمان چیکار داری؟ میای هم شهرتو می بینی، هم پیش پسرت هستی... دلیل این اصرار برای نیومدن رو نمی فهمم مامان.

- اونجا دیگه شهر من نیست... نه کسی رو توی تهران دارم، نه جایی رو می شناسم.

- من که هستم! خودت همیشه میگی جایی که همه فارسی صحبت کنن، احساس می کنی وطنته... اینجا همه چه بخوای چه نخوای، باهات فارسی حرف می زنن... میدونم حس خوبی پیدا می کنی بیای.

صدای مادر می گیرد.

- فعلا صبر کن خودت م*س*تقر بشی...

- ماشین که گرفتم، خونه هم آماده میشه... فکراتو بکن؛ می خوام نزدیکم باشی.

با محبت می گوید: قربون پسر مهربونم برم...

بهداد به شیشه ی تراس ضربه می زند و در حال تکان دادن هیکلش اشاره می کند.

romangram.com | @romangram_com