#آینه_ای_در_برابر_آینه_ات_می_گذارم_پارت_37
- الو پسرم؟
- سلام مامان.
- سلام مامانم... خواب که نبودی؟!
به حرکات ِ وحید و بهداد از پشت شیشه لبخند می زند.
- نه، اومدم خونه ی بهداد.
- خوبی؟ خوش میگذره؟ هنوز هتلی؟
- خوبه... قراره دو، سه روز دیگه برم آپارتمانی که بهداد برام آماده می کنه.
- صدات چرا گرفته؟ سرما خوردی؟!
- نه... آلرژیه... فکر کنم به خاطر آلودگی هوا.
مکثی می کند.
- با پدرت تماس گرفتی؟
فقط می گوید: آره.
توضیح نمی دهد فقط سه چهار دقیقه، خشک و رسمی، چون گفته همراه موشه، سرگرم گلف بازی کردن است و نمی تواند زیاد حرف بزند. انگار با آمدن ِ او، همه ی نگرانی ای که ازش حرف می زد، تمام شده و حالا راحت می تواند ویک اند را خوش بگذراند.
romangram.com | @romangram_com