#آینه_ای_در_برابر_آینه_ات_می_گذارم_پارت_36
- من یه دیوونم، وقتشه عاقل شم
تو ته خوبی، حق بده عاشق شم
عمرمو گشتم، تا که تو پیدا شی
هیچی نمی فهمم، فقط می خوام باشی...
لبخند می زند و می نشیند.
بهداد همانطور که می ر*ق*صد، لیوان را به دست او می دهد.
باز می رود از آشپزخانه چیپس و ماست و زیتون می آورد.
وحید هم لیوانش را می گیرد و اولین جرعه از آبجوی پر از کف را با پسته ای که از روی میز برداشته می خورد.
باز حس می کند نمی فهمدشان ولی سعی می کند مثل آن دو خوش باشد.
حرف می زنند، می خندند، از دخترهایی که نمی شناسد تعریف می کنند، جوکهایی می گویند که متوجه نمی شود؛ با این حال همراهشان می شود.
به تراس بزرگ و دلباز می روند و بهداد، شیشلیکهایی درست می کند که وحید می گوید از شیشلیک شاندیز هم بهتر است و انصافا طعم خوبی دارد.
عادت به زیاده روی در ا*ل*ک*ل ندارد؛ فقط مزه می کند. اندازه ای که به قول نامدار، شنگول کند. ولی وحید و بهداد انقدر خورده اند که از ظاهر و حرکاتشان، م*س*تی می بارد.
میان ِ خنده های م*س*تانه ی آن دو، موبایلش زنگ می زند.
مادرش است. داخل خانه می شود تا از سر و صدای تراس دور باشد.
romangram.com | @romangram_com