#آینه_ای_در_برابر_آینه_ات_می_گذارم_پارت_29
کاش امیرعلی بیرون میرفت. چطور می توانست در یک اتاق با او بنشیند و کار کند؟!
جلوی آینه ی سر تاقچه ایستاد و باز یادش آمد چطور خیره به او، آب کتری را بیرون قابلمه می ریخت. دست کشید به روسری و گوشه ی صورتش.
"ممکنه از من خوشش بیاد؟!"
از تصورش هم قلبش به تپش افتاد. سریع رفت پایین، در آشپزخانه سری به آبگوشت زد و بعد با دلهره به طرف اتاق ایران خانوم رفت.
چند ضربه به شیشه ی در زد. صدای ایران خانوم آمد.
- بفرما تو.
وارد شد. ایران خانوم، تکیه زده به پشتی، کنار چرخ خیاطی داشت پارچه ای را کوک می زد. امیرعلی با همان لبخند خوشگلش، خم شده بود صورت مادرش را می ب*و*سید.
- رضایت میدی عزیز... رضایت میری... دل پسرتو نمی شکنی!
نگاه کرد به هانیه و بدون اینکه لبخندش برود، راست شد و سر به زیر انداخت.
- بیا هانیه جان... از شانس، امروز عصر حاج خانوم می خواد بیاد پرو لباسش، هنوز آماده نیست.
بی حواس، دو زانو نشست نزدیک چرخ.
امیرعلی از روی تاقچه تسبیحش را برداشت و گفت: من یه سر میرم تا پایگاه... خداحافظ.
ایران خانوم سریع گفت: پس چاییت...
romangram.com | @romangram_com