#آینه_ای_در_برابر_آینه_ات_می_گذارم_پارت_30
دستش را بالا برد و گفت: بمونه وقتی برگشتم...
ایران خانوم لباس برش خورده را جلوی هانیه باز کرد.
- در پناه خدا... بیا مادر، بالا تنه شو کوک شل بزن تا من دامنشو ببرم.
***
تهران/ پاییز 1391
وحید در لابی، توی مبل فرو رفته و طبق معمول، با آیپد سرگرم است.
نزدیکش که می رسد، سریع می ایستد.
- سلام مهندس... خوبین؟
- سلام... من مهندس نیستم!
لبخند کجی می زند.
- اینجا مُده به همه بگن دکتر و مهندس!
چشمک می زند.
- حرف بدی هم که نیست؟ بریم؟
سر تکان می دهد. خیلی حرفها و کارها، اینجا عجیب است؛ یکیش همین مهندس شدنش یک شبه!
romangram.com | @romangram_com