#آینه_ای_در_برابر_آینه_ات_می_گذارم_پارت_28

باور نمی کرد خودش باشد. به نیمرخش که خم شده بود، خیره ماند؛ به چشمهای همیشه سر به زیرش، ابروهای مشکی و ته ریش ِ همیشگی اش. لبهایی که امروز، برای اولین بار به او می خندید، موهای سیاه ساده و صافش که کج، روی پیشانی می ریخت...

دستهای کفی اش را برد زیر شیر آب.

سریع گفت: بذارید آب گرم بریزم روی دستاتون...

باز خیره به دستهاش لبخند زد.

- من پوستم کلفته؛ چیزیم نمیشه... شما فکر دستای خودت باش که تو این سرما اینطوری بهشون ظلم می کنی... یه کتری آب گرم آوردن چه سختی ای داره مگه؟!

حتما خواب می دید!

این امیرعلی نبود که داشت با هر کلمه، قلبش را می لرزاند.

آب ِ دستش را روی حوض تکاند و بلند شد.

- بشور، دوباره برات آب گرم میارم آب بکشی.

دیگر سرما را احساس نمی کرد. نفهمید کِی ظرفها را شست. همین که سبد ظرفهای تمیز را برداشت و بلند شد، امیرعلی با کتری آمد روی ایوان.

یک نگاه به ظرفها کرد و یک نگاه به صورت او. نگاهش ملامت گر بود.

دستپاچه گفت: دستتون درد نکنه، تموم شد.

تکان نخورد. سریع به طرف اتاقشان رفت. قبل از وارد شدن، به پشت سر نگاه کرد. نبود. دلخور شد؟! امروز چرا به او انقدر توجه می کرد؟!

سبد ظرفها را گوشه ی اتاق گذاشت و دستهاش را روی علاءالدین گرفت. باید می رفت کمک ایران خانوم.

romangram.com | @romangram_com