#آینه_ای_در_برابر_آینه_ات_می_گذارم_پارت_27
چه ملایم حرف می زد! صداش همیشه نرم و پایین بود. محکم و مردانه ولی ملایم.
خیره شد به لوله ی کتری.
آب جوش، اول م*س*تقیم وارد قابلمه می شد ولی مسیرش رفت طرف دیواره و بعد، بیرون قابلمه.
دلیل کار امیرعلی را نفهمید. دوباره به صورتش نگاه کرد.
سریع چشمش را از نگاه هانیه دزدید و مسیر آب جوش به جای اولش برگشت.
خیره شده بود به هانیه! امیرعلی ِ همیشه سر به زیر، خیره شده بود به او و حواسش از آب جوش و قابلمه پرت شده بود! انگار در دلش عروسی به پا شده بود!
لبش را محکم گزید تا او لبخندش را نبیند.
کتری را کنار گذاشت و آب تشت را با آب سرد، ولرم کرد. خودش ظرفهای کثیف را در تشت گذاشت و گفت: حالا شد!... یه ذره از اون ریکات می ریزی روی دستم؟
این امیرعلی بود؟! سرش به جایی خورده بود؟! در پنج سالی که م*س*تاجرشان بودند، غیر از سلام و خداحافظ، با هانیه همکلام نشده بود.
- حاج خانوم!
سر بلند کرد. امیرعلی با لبخند به ریکا اشاره کرد.هانیه باز لب گزید.
کمی از مایع کف دستش ریخت.
با دست دیگرش، از آب ولرم تشت برداشت و مشغول شستن دستهاش شد.
romangram.com | @romangram_com