#آینه_ای_در_برابر_آینه_ات_می_گذارم_پارت_25


در ِ بشکه را برداشت و اولین گالن را در مخزن خالی کرد.

هانیه توی قابلمه را آب گرداند.

عالیه خانوم، دستهاش را با گوشه ی چادری که دور کمرش بسته بود خشک کرد و همانطور که تشت و صابون را برمی داشت، گفت: دستت درد نکنه امیر آقا.

امیرعلی، پشت به آنها گفت: خواهش می کنم. وظیفه س...

صدای شرشر آب حوض و ریختن ِ نفتها توی بشکه با هم قاطی می شد.

کم کم دستش از سرما بی حس شد و راحت تر سیم به ظرفها می کشید.

حرکات امیرعلی را زیر چشمی دید.

گالن های خالی شده را کنار بشکه روی هم چید. هانیه دوباره سرش را پایین انداخت.

امیرعلی یک قدم آمد طرف حوض و ایستاد.

هانیه می خواست بگوید بیاید دستش را بشوید ولی زیاد همکلام نمی شدند. خجالت می کشید.

پاهاش از میدان دید او بیرون رفت و هانیه توانست نفس راحتی بکشد.

قابلمه، حسابی ته گرفته بود. تا نیمه پر از آب کردش و رفت سر وقت بقیه ی ظرفها.

دوباره صدای پا آمد. خودش بود. صدای پاها را خوب می شناخت.


romangram.com | @romangram_com