#آینه_ای_در_برابر_آینه_ات_می_گذارم_پارت_24

عالیه ایستاد. لباس یکسره ی آقا صابر را در هوا با صدا تکاند و رفت طرف بند رخت گوشه ی حیاط.

ظرفها را سیما روی هم چیده، گوشه ی پله ها گذاشته بود. برد گذاشت کنار شیر پاشویه. آستین ژاکتش را تا زد و نشست.

صدای در و بعد یاا... آمد.

دلش لرزید.

همیشه همینطور می آمد.

یاا... می گفت، چند لحظه مکث می کرد، بعد پرده ی جلوی در حیاط را کنار می زد و وارد می شد.

آمدنش طول کشید. از گوشه ی چشم، در را می پائید.

پرده تکان تکان خورد و کنار رفت.

امیرعلی با دو تا گالن بیست لیتری نفت، وارد حیاط شد.

ن*ف*س ن*ف*س می زد.

هانیه که سلام کرد، سر به زیر و همانطور که گالن ها را به طرف بشکه ی کنار انباری می برد، جواب داد.

ظرفها را زیر شیر برد و از سردی ِ آب، لرز به تنش افتاد.

امیرعلی رفت طرف در و خارج شد. خیره به پرده ی جلوی در، دستش را مشت کرد. دل به دریا زد و هر دو دست را زیر آب یخ گرفت.

امیرعلی دوباره با دو گالن دیگر آمد و کنار دوتای اولی گذاشت.

romangram.com | @romangram_com