#آینه_ای_در_برابر_آینه_ات_می_گذارم_پارت_23


- سرما نخوری مادر؟ پاشو یه آب به این ظرفا بزن، درستم تموم شد بشین به ایران خانوم کمک بده... حواستم به غذا باشه آبش تموم نشه.

هانیه به عالیه خانوم اشاره کرد که کنار پاشویه داشت لباسهای لکه دار را آب می کشید. سیما فهمید منتظر است کار ِ او تمام شود. رفت طرف دیگر حیاط، روی سه پله ی ایوان ایستاد تا ایران خانوم بیاید.

عالیه گفت: دیروز آقا صابر دم برگشتنی از پایین میدون گوشتای ما رو گرفت. می گفت خلوتم بوده. کاش کوپنهای شمام دستش بود، واسه شمام می گرفت.

سیما نگاهش به در باز اتاق ایران خانوم بود.

- قربون دستت... همدم وایساد تا بیام غذا رو بار بذارم... فکر کنم یه ساعته نوبتمون بشه.

ایران خانوم کش ِ دور دسته ی کوپنها را باز کرد.

- خودت اونایی که اعلام کردنو سوا کن.

سیما سرگرم جدا کردن کوپنها شد.

- کاش میذاشتی بچه ها برن بگیرن... واسه دو مثقال گوشت از زندگی افتادین.

سیما کوپنها را در مشت گرفت و دسته ی مرتب ِ بقیه را به ایران خانوم برگرداند.

- نه تو رو خدا... به اندازه ی کافی زحمت براتون داریم... هانیه کارش تموم بشه میاد کمک دستتون تا من برگردم... فعلا با اجازه.

بعد همانطور که از جلوی هانیه رد می شد، گفت: زودتر برو کمک ایران خانوم، امروز وقت نکردم یه سوزن بزنم.

سر تکان داد و رفتنش را تماشا کرد. کتاب را بست و جلوی در اتاقشان گذاشت.


romangram.com | @romangram_com