#آینه_ای_در_برابر_آینه_ات_می_گذارم_پارت_22
از اولین سفر به ایران، چیز زیادی به خاطر ندارد جز دریای شمال ، مهمانی های مردانه ی نامدار و عمو نریمان و دوستانشان؛ و دلتنگی برای مادرش.
دومین سفر هم اوایل جوانی بود و اقامت چند روزه در باغ وسیع لواسان ِ عمو نریمان، همراهی ِ نامدار در چند قرارداد کاری، به رخ کشیدن ِ سوارکاری ِ پسرش به دوستان و شرکا و آشنایی با همین بهدادی که امروز برایش ناآشنا شده.
چشم می بندد و فکر می کند به اینکه در طرف دیگر کره ی خاکی، تازه آفتاب طلوع کرده و خیابانهای منهتن ترافیک صبحگاهی را به خود می بیند.
***از پِی ِ دیدن ِ او، دادن ِ جان، کار ِ من است
تهران/ پاییز 1360
کتاب به دست نشسته بود کنج پله ی ایوان، توی آفتاب کم جان ظهر پاییزی. حواسش به همه چیز بود الا درس.
سیما از درگاهی بیرون آمد و همانطور که چادرش را روی سر می انداخت، بلند گفت: ایران خانوم جون؟
در اتاق روبه رویی باز شد.
- جون دلم؟
ایران خانوم، سیما را که دید، گفت: داری میری؟
سیما سر تکان داد.
- آره... دیگه فکر کنم نوبتمون نزدیکه... کوپنهاتونو بدین.
ایران خانوم دوباره به اتاق برگشت.
سیما نگاهی به هانیه انداخت.
romangram.com | @romangram_com