#آینه_ای_در_برابر_آینه_ات_می_گذارم_پارت_21


- خوب عروسکایی پیدا میشن! بذار یکی دو روز از رسیدنت بگذره، مثل عسل دورت جمع میشن.

می خندد و یاد حرف جسی می افتد که سفارش کرده با دخترهای تهران حرف نزند!

وحید تماس می گیرد و کوتاه با بهداد صحبت می کند.

- تا عصر ماشینت آماده س... میارن دفتر... آپارتمان هم، یه جمع و جور تازگی خریدم، گفتم برات مبله کنن. فکر کنم دو، سه روزی طول بکشه. چند وقت بگذره، جا بیفتی، بعد عوضشون می کنی... یه چیزی که در شان شازده ی نامدار خان باشه.

سری تکان می دهد.

- بریم هتل، وسایلتو برداریم، بریم خونه ی من. هم آزادتری، هم تنها نمی مونی.

می خواهد تا آماده شدن ِ خانه اش، در هتل باشد.

بهداد، مخالفتش را که می بیند، پیشنهاد می کند حداقل شب مهمانش باشد و سه نفری با وحید اولین شب اقامتش در تهران را دور هم بگذرانند.

قبول می کند ولی می خواهد تا عصر استراحت کند.

این تغییر ساعت و جابجایی، بالانس بدنش را به هم ریخته.

بهداد تا هتل می رساندش و می رود.

خسته و کسل، روی تخت می افتد.

احساس غربت و ناشناختگی می کند. حتا با بهدادی که چند سال همکلاسی و دوست دوران دانشگاهش بوده و می شناسدش.


romangram.com | @romangram_com