#آینه_ای_در_برابر_آینه_ات_می_گذارم_پارت_18

نمی فهمد یعنی چه.

بهداد می خندد.

- بخشنده شدی وحید خان!

وحید هم می خندد.

- خاطر جناب راد خیلی عزیزه.

بهداد برای او ابرو بالا می اندازد.

- قهوه تو بخور، دفترو نشونت بدم... وحید جان! به اسی زنگ بزن فورچونر جدیده رو بیاره فعلا زیر پای مهندس باشه... یه آمار هم بگیر ببین بخواد آپارتمان برج افرا رو پر کنه چقدر زمان می بره.

وحید از آن چشم های مخصوص می گوید. قهوه اش را بدون کیک می خورد و بیرون می رود.

حین ِ خوردن ِ کیک و قهوه، از کارهای روتین شرکت می گوید. بعد دعوتش می کند اتاقهای دفتر را نشانش بدهد.

دختر، با دیدن ِ آنها، گوشی به دست، لبخند می زند. اینبار نگاهش سر تا پای مرد جوان ِ تازه وارد را آنالیز می کند.

- اینجا که اتاق وحیده... مدیر امور داخلی ِ دفتره... یه جورایی آچار فرانسه س.

کنار در می ایستد.

- آچار فرانسه؟!

بهداد می خندد. دختر هم لبخندش پررنگ تر می شود.

romangram.com | @romangram_com