#آینه_ای_در_برابر_آینه_ات_می_گذارم_پارت_16

- هتل چرا؟! میای پیش خودم تا آپارتمانت تکمیل بشه... نمیذارم بهت بد بگذره.

چند ضربه به در می خورد، بعد همان دختر زیبا با یک سینی وارد می شود.

فنجانها را روی میز می چیند؛ کیک ِ برش خورده را وسط میز؛ و قوری به دست، خم می شود فنجان ِ طرف او را پر می کند.

نگاهش بین ناخنهای بلند قرمز ِ دست او و گوشواره های بلندی که در هوا تاب می خورند رفت و برگشت می کند.

دختر، چشمهاش را بالا می گیرد و از میان ِ مژه های ریمل زده، نگاهی کوتاه ولی عمیق به صورت او می کند و آرام می گوید: بفرمایید!

لبخند می زند.

- مرسی.

یک نگاه عمیق دیگر و یک "خواهش می کنم"؛ بعد می چرخد طرف بهداد و وحید تا فنجانهای آنها را هم پر کند.

بهداد می گوید: پدرت سفارش کرده زود نریم سراغ کار... میگه آدمی نیستی که اینجا موندگار بشی و دفتر تهرانو اداره کنی.

به دختر آرام تر می گوید "ممنون" و ادامه می دهد:

- حق هم داره... زندگی توی تهران خیلی متفاوته.

- یعنی نگرانه نتونم از پس ِ کار بربیام یا فکر کرده نمی تونم مثل عموم دفتر تهرانو اداره کنم؟!

وحید هم آرام تشکر می کند.

دختر می ایستد و می پرسد: به چیز دیگه ای احتیاج ندارید؟

romangram.com | @romangram_com