#آینه_ای_در_برابر_آینه_ات_می_گذارم_پارت_15


- به! رسیدن بخیر! ولکام تو تهران مَن!

دستش را می فشارد و تشکر می کند.

مبل را تعارف می کند.

- باید خبر ورودت رو از پدرت بشنوم؟! قرار بود وقتی آلمان پروازتو عوض کردی بگی بچه ها بیان استقبالت.

می نشیند.

- ساعت چهار صبح رسیدم. وقت بدی بود. با تاکسی تا هتل اومدم.

بهداد، گوشی تلفن را برمی دارد و می گوید : پذیرایی می کنید لطفا؟!

بعد می آید روبه روی او و کنار وحید می نشیند.

- خانواده چطورن؟... سفرت راحت بود؟... ساعت چهار رسیدی و ده زنگ زدی بهم؟ اصلا استراحت کردی؟!

در جواب همه ی سوالهاش، سر تکان می دهد و فقط می گوید: چند ساعتی خوابیدم.

- بابا هفته ی گذشته رفت پاریس پیش بهناز... کم و بیش در جریان اتفاقاتی که افتاده هستم... انقدر سفارش کرد که قبل از اومدن، امکانات اقامتت محیا باشه، من و وحید استرس گرفتیم... گفتم نهایتش یه چند روزی میای پیش خودم تا خونه ت آماده بشه دیگه...

- توی هتل راحتم.

بهداد چشمک می زند.


romangram.com | @romangram_com