#آینه_ای_در_برابر_آینه_ات_می_گذارم_پارت_14

- الان دیگه بهدادم رسیده... یک سال نیست دم و دستگاهو از پدرش تحویل گرفته ولی ماشالا خوب تونست جمع و جورش کنه... از دیروز خیلی سفارش شما رو کرده. می شناسیدش دیگه!... خیلی پسر باحالیه... با هم راحت کنار میایم... همون وقت که پدرش این دفترو اداره می کرد، وارد تشکیلاتشون شدم... اون زمان بهداد ایران نبود... پدرش گفت جُربُزه داری... بمون تو همین کار... منم یه مقدار سهام شرکتو خریدم تا شریکشون بشم... شرکت ِ ما، واسطه ی بردن جنساتون تا آلمان بود... چند سال با عموتون کار می کردیم...

ذهنش روی کلمه های "جربزه" و "باحال" مکث کرده.

از آسانسور خارج می شوند. وحید دری را باز می کند و با احترام به او تعارف می کند "بفرمایید قربان!"

نگاهش از در و دیواری که ملایم نورپردازی شده و نور اسپات روی قالیچه ی کوچک و قاب شده ی دیوار، با سلام ِ ظریفی به سمت راست کشیده می شود.

دختری که احتمالا منشی ِ دفتر است، ایستاده و روی لبهای سرخ رنگش، لبخند ملایمی نشسته.

هیکلش در مانتوی مشکی ِ تنگ، راحت قابل دیدن است.

یک نوار سفید باریک، روی موهای بلوندش انداخته به عنوان پوشش. صورت برنزه اش، زیبایی دلنشینی دارد.

- سلام خانوم... مهندس که اومده؟

با همان لبخند، سر تکان می دهد.

- ده دقیقه س تشریف آوردن.

وحید هم سر تکان می دهد و به طرف یکی از درها می رود.

دوباره باز کردن ِ در و اشاره ی محترمانه ی دستش برای تعارف.

وارد اتاق می شوند.

بهراد از پشت میزش بلند می شود و خندان به طرفشان می آید.

romangram.com | @romangram_com