#آینه_ای_در_برابر_آینه_ات_می_گذارم_پارت_13
***ساعت دوازده ظهر است و خیابانها شلوغ.
از دیدن ِ آدمها و شلوغی ِ بی نظم حاکم بر شهر؛ هم استرس دارد، هم هیجان.
انگار این ترافیک ِ غیر طبیعی و آلودگی ِ آزاردهنده، برای مردم تهران عادی ست.
می داند مادرش خواب است. برایش می نویسد خط جدیدش را وصل کرده و هر وقت خواست، تماس بگیرد.
وحید، گاهی درباره ی خیابانها و بزرگراهها اطلاعات می دهد.
با نیم ساعت گشتن در شهر، به این نتیجه می رسد که اهل ِ ماشینی که در تهران ، لوکس محسوب شود نیست.
دفتر ِ بهداد، در خیابانی شلوغ ولی به گفته ی وحید، "باحال" است.
به دنبال دلیل ِ "با حال" بودن ِ خیابان می گردد که وحید، ماشین را متوقف می کند و می گوید: چند روز بگذره عادت می کنید.
- به چی؟!
- شلوغی و شهر و...
نمی گوید به شلوغی عادت دارم. این شلوغی کجا و رفت و آمد ِ منهتن کجا؟!
همراهش وارد ساختمان شیک اداری می شود.
وحید، تا رسیدن به دفتر، مشغول توضیح و تعریف است.
romangram.com | @romangram_com