#آینه_ای_در_برابر_آینه_ات_می_گذارم_پارت_12

- یعنی هم باهاش راحت باشم، هم راحت بتونم توی شهر رانندگی کنم...اهل فراری ِ قرمز و پورش ِ طلایی نیستم.

عمو نریمان همیشه از اختلاف طبقاتی فاحش در تهران حرف می زد.

نگاه ملکی مثل کسی ست که طرف مقابلش را نمی فهمد. مثل خودش که او را نمی فهمد! حوصله ی این نفهمیدن ِ دو طرفه را ندارد. شاید تقصیر وظیفه شناسی ِ بیش از اندازه ی جیمز باشد که با مدیریتش، کار او و نامدار را انقدر راحت کرده که برای هر موضوعی، فقط کافیست او را در جریان گذاشت؛ خودش می داند همه چیز را چطور پیش ببرد که او و نامدار راضی باشند.

باید برای فهمیدن و شناخت ِ هم، قدمی بردارد؛ هر چند با سفارشات ِ نامدار مطابقت نداشته باشد.

- اسم کوچیکت چیه؟!

از سوالش، در چشمهای ملکی چراغانی می شود.

- کوچیک شما، وحید هستم.

تعجب می کند.

- فکر نکنم از من کوچیکتر باشی!

ملکی سعی می کند نخندد.

- اصطلاحا گفتم...

سر تکان می دهد.

- اوکی وحید... بعد از صبحانه، همراهت میام، هم آفیستونو ببینم، هم یه کم خیابونها رو تماشا کنم.

ملکی، دوباره از آن چشمهای غلیظش می گوید و با اشتها، قهوه ی سرد شده ی بد مزه را می خورد.

romangram.com | @romangram_com