#آینه_ای_در_برابر_آینه_ات_می_گذارم_پارت_10
- قهوه تون سرد نشه آقای ملکی... ممنون میشم زودتر ماشینو تحویلم بدید. عادت ندارم بدون وسیله... عجله ای برای بقیه ی کارها ندارم.
ملکی، "چشم" غلیظی می گوید و قهوه اش را می چشد.
از اینهمه تملق و احترام، هم حس خوبی دارد، هم بد.
خوب چون موقعیت خانوادگی و جایگاهش را می داند و به رخ می کشد و بد، به خاطر اینکه میداند مخاطبش مثل خیلی از ایرانی هایی که با آنها برخورد داشته، فقط در ظاهر اینطور خالصانه و از صمیم قلب ادای احترام می کنند و به قول ِ عمو جان، "ظاهر و باطن یکی" نیستند.
- می دونم عادت به اینترنت ِ همیشگی و پر سرعت دارین... این سیم کارتا جدیدن... اینترنتشون به نسبت خوبه... به محض آماده شدن ِ آپارتمان، ترتیب اینترنت پر سرعتو برای اونجا هم میدم... فقط بفرمایید اتومبیل چی مد نظرتونه؟
گوشی را کنار می گذارد.
- طوری می پرسید انگار هر چی بخوام اینجا پیدا میشه.
نیش ملکی کامل باز می شود.
- برای شما بعله! اجازه بدید چند لحظه...
آیپدش را جلو می کشد و مشغول می شود.
بیش از سی و پنج سال ندارد. یک انگشتر سنگین طلا در دست راستش دارد و یک ساعت طلا هم به مچ چپ. ظاهر شیک پوشی دارد. دلش می خواهد اسم کوچکش را بپرسد ولی می داند برای ارتباط با یک ایرانی، هنوز زود است.
خیره می شوم به انگشتهای بدون انگشتر ِ خودش.
یاد جسی می افتد که همیشه حداقل چهار انگشتر می اندازد و بعد مادرش، که فقط همان حلقه ی تک نگین ِ ازدواج را همیشه به انگشت دارد.
کمی از قهوه می چشد. طعمش را دوست ندارد. نمی داند چه چیزش را نمی پسندد ولی مثل قهوه های همیشگی ِ آنابل نیست.
romangram.com | @romangram_com