#آدم_دزدی_به_بهانه_عشق_پارت_63

لبخندی زد و گفت :
- آره عزیزم خوابیده . عادت داره بعد از ظهرها میخوابه
- آخه قبل از ناهار هم خوابش رفته بود .
- امروز خسته شده . چند وقته اینقدر تحرک نداشته . به خاطر همینه
- ببخشید مریم جون . من مامانم زنگ زده بود .نگران بود . داشتم آرومش میکردم . تا یکم عادت بکنه به این که دارم کار میکنم زمان میبره . به خاطر همین دیر اومد پایین
خدایا چقدر دارم خالی میبندم .شرمنده خدا جون
- عیب نداره عزیزم . مادر . حق داره نگران دختر دسته گلش باشه . بیا بشین میوه بخور
با خجالت لبخندی زدم و نشستم پیش مریم جون . تا شب اتفاق خاصی نیوفتاد . شکر خدا حامین رو هم ندیدم . نمیدونم کجا رفته بود که شام بیرون بود.
صبح با بدنی خورد بیدار شدم . تا صبح کاب*و*س ماکان رو میدیدم و این که دارم از دستش فرار میکنم . . این نتیجه فکر مشغول و روحیه خرابه . بعد از این که دوش گرفتم . موهامو خشک کردم و ریختم دورم . یه آرایش ملایم هم کردم . یه بلیز ساده سفید با شلوار نخی سرمه ای گشاد پوشیدم که بالا تنه تنگی داشت . یادش بخیر وقتی میخواستم این شلوار رو بخرم کلی مامان مسخرم کرد . میگفت خیلی آویزونه شلوارت . با ناراحتی یه آه کشیدم و رفتم اتاق روشا .آروم خوابیده بود . چقدر این بچه نازه . آروم پیشونیش رو ب*و*سیدم و رفتم پایین ، کسی تو سالن نبود .
رفتم آشپزخونه فریبا داشت ظرف میشست . یه دختر دیگه هم بود که داشت سبزی پاک میکرد . سلام دادم و از فریبا سراغ مریم جون و گرفتم که گفت جایی کار داشته و صبح زود با آقای نکویان رفته بیرون . فریبا واسم چایی ریخت . یکم صبحانه خوردم و اومدم بیرون . با خودم گفتم تا روشا بیدار میشه یکم تو حیاط قدم بزنم . هوا عالی بود . انقدر حیاط خوشگل بود که دلم میخواست بشینم و فقط اطرافم رو نگاه کنم . همینجوری داشتم تو حیاط قدم میزدم که یکدفعه از دور یه چیز سیاه و بزرگ دیدم که داره پشت بوته های گل تکون میخورد . همون جا وایستادم و با تعجب به اون نگاه کردم که یکدفعه دیدم دوتا چشم براق از پشت گلها اومد بیرون و زل زد بهم . خدای من سگ بود.
یه سگ سیاه و بزرگ و بی نهایت زشت ، من به حد مرگ از سگ میترسیدم . همینجوری دوتایی همدیگر و نگاه میکردیم .اونم هیچ حرکتی نمی کرد . از ترس زبونم بند اومده بود جوری که نمی تونستم حتی جیغ بزنم . یکدفعه انگار قدرت توی پاهام برگشت . با ترس یه قدم به عقب برداشتم . این حرکتم باعث شد که تحریک بشه . اونم سرش و آروم تکون داد و به طرف من اومد . داشتم از ترس سکته میکردم . با تمام قدرتم شروع کردم به دویدن و جیغ کشیدن . اونم با سرعت دنبالم می دوید . درست پشت سرم بود . نگاه کردم ببینم کجاست که پام گیر کرد به سنگفرش و با زانو افتادم رو زمین . سر زانوم تیر کشید .صدای نفسهای ترسناک سگ تو گوشم بود ، دستم و گذاشتم رو سرم و سرم و خم کردم رو به پایین که صدای سوت بلند شد .
سرم و بلند کردم و دیدم سگ با حالت حمله بالای سرم وایستاده . از ترس نفس هم به زور می کشیدم . یکدفعه صدای حامین و شنیدم که گفت :
- جکی آروم باش
- سگ هم آروم نشست
به خودم جرات دادم و آروم بلند شدم . زانوم تیر کشید . نگاه کردم دیدم شلوارم پاره و خونی شده
- لعنتی
موهامو از صورتم کنار زدم و با ترس به طرف سگ نگاه کردم که دیدم حامین کنارش وایستاده و یه لبخند گنده رو لبش بود . بیشعور داشت به من میخندید . جرات نداشتم تکون بخورم .
بلیز شلوار ورزشی خیلی خوشگل طوسی تنش کرده بود و دستاشم کرده بود تو جیبش و داشت نگام میکرد. آروم از جام بلند شدم و وایستادم . حامین با خنده گفت :

romangram.com | @romangram_com