#آدم_دزدی_به_بهانه_عشق_پارت_40

- بیا بریم بهت بگم .
تا دوساعت داشتیم از یه طبقه به طبقه دیگه میرفتیم که بالاخره تموم شد و برای دو ترم مرخصی تحصیلی گرفتم .
خیالم راحت شد . ولی دلم سوخت . دوست داشتم با آرامش درسم و تموم بکنم و برم سر کار . ولی الان باید پرستاری بچه مردم و میکردم
حوصله هیچ کس و هیچ چیز و نداشتم ، سیاوش منو تا جلو در خونه رسوند و گفت محمد گفته فردا بریم عمه اش میخواد منو ببینه ، به سیاوش گفتم بیاد دنبالم ، انگار میترسیدم دیگه تنها از خونه بیرون برم . هر کاری کردم تو نیمد . خداحافظی کردم و رفتم تو خونه . بابا رو مبل نشسته بود داشت روزنامه میخوند . مامان هم داشت میوه پوست میکند .تعجب کردم !!! بابا هیچ وقت این وقت روز خونه نبود
- سلام بابا ، سلام مامانی
بابا از بالای عینکش نگام کرد و گفت :
- سلام دختر بابا خوبی ؟
بغض گلوم گرفت ، واقعا بابا نمی دونست الان من خوبم یا بد ؟ سرم و انداختم پایین با ناراحتی گفتم :
- خوبم بابا
- چند روز درست ندیدمت ، شبا که منم میام خوای
- درگیر درسام بابا
- این ترم دیگه راحت میشی .
- آره بابا دیگه آخراشه .
اومد برم سمت اتاقم لباس عوض کنم که صدام کرد و گفت :
- بیان بشین الین کارت دارم
پس به خاطر همین امروز زود امده خونه
رفتم رو مبل کنار بابا نشستم ، روزنامش و تا کرد و گذاشت رو میز و گفت :
- امروز ماکان با من حرف زد . گفت میخواد زودتر تکلیفش معلوم بشه . قرار شد 3 روز دیگه ، یعنی جمعه بیان با خانواده که صحبتهای نهایی و رو بکنیم

romangram.com | @romangram_com