#آدم_دزدی_به_بهانه_عشق_پارت_32

ازش تشکر کردم اونم خداحافظی کرد و رفت . قرار شد خبر بده که کی برم خونه عمه اش و با هم صحبت کنیم . بعد از این که محمد رفت سیاوش بازم سفارش قهوه داد وگفت :
- نگرانتم الین
با ناراحتی نگاش کردم و گفتم :
- فکر میکنی خودم نگران نیستم ؟از این موقعیت خوشم میاد ؟ فقط کمکم کن . من فقط به تو اطمینان دارم و الان میتونم بهش تکیه کنم
سیاوش یه جورایی جای آروین رو واسم پر کرده بود . یک سال از آروین کوچیکتر بود .26 سالش بود . 5 سال از من بزرگتر .من هیچ وقت با آروین راحت نبودم . اخلاقامون خیلی با هم فرق داشت . ولی سیاوش همیشه کنارم بود تو هر موقعیتی که بودم میتونستم رو کمکش حساب کنم
- سیاوش حالا با مامان چیکار کنم ؟چطوری راضیش کنم ؟
- نگران نباش بزار من اول باهاش صحبت کنم ، بعد تو کم کم آرومش کن
- به نظرت قبول میکنه ؟
- باید سعی خودمون رو بکنیم . چاره ای نداریم . نمیتونیم بدون رضایتش کاری کنیم . زن عمو طاقت دوریتو نداره اونم وقتی که ازت بی خبر باشه
اشک تو چشمام جمع شد و گفتم :
- منم طاقت دوری و ناراحتیش و ندارم . سیاوش چه جوری میتونم یه مدت نبینمش
دستمو گرفت تو دستاش و گفت :
- میدونم الین خیلی به مامانت وابسته ای ولی یه مدت تحمل کن . یه جوری میارمش چند وقت یکی ببینیش ، ناراحت نباش . نذاشتی که من با بابات صحبت کنم این پسره رو آدم کنم
- نمیشه سیاوش .تا حالا بابا رو اینجوری ندیده بودم .!!! از ماکان میترسم
تو امروز برو خونه عمه ، پیش فرنوش . منم میرم خونه تون با زن عمو حرف میزنم . اونقدر وقت نداریم .باید دنبال کارای دانشگاهت هم باشیم
- باشه ، پس خبرش و بهم بده من نگارانم
- بسپار به من خانمی .
از کافی شاپ بیرون اومدیم و من رفتم خونه عمه . سیاوشم رفت خونه ما . میدونستم این ساعت بابا خونه نیست

romangram.com | @romangram_com