#آدم_دزدی_به_بهانه_عشق_پارت_29
بازم شروع کرد به زنگ خوردن . نگاه کردم بازم ماکان بود . جواب ندادم . کلی زنگ خورد تا قطع شد .بعد از چند دقیقه اس ام اس اومد واسم . ماکان بود بازم
- مطمئن باش به زودی آرزوم برآورده میشه .گفتم بهت کوچولو که آخرش مال خودمی
لعنتی لعنتی این مرد رسما روانی بود
فوری شماره سیاوش و گرفتم همین که برداشت گفتم :
- سیاوش من تصمیم و گرفتم
- سیاوش با نگرانی گفت :
- چی شده الین ؟ اتفاق جدید افتاده ؟
- با بغض گفتم : نه
- نمیخواستم دوباره ناراحتش کنم و اعصابشو به هم بریزم
- خیلی فکر کردم به نظرم تو این موقعیت بهترین کار همینه . تو فکر جدیدی نکردی ؟ نظرت چیه؟
منم یه فکرایی کردم . دیشب با یکی از بچه ها راجع به کار صحبت کردم ، حالا قراره تا ظهر بهم خبر بده . گفتم با خودم تو اول تصمیمت و بگیری بعد بهت خبر بدم
- من تصمیم و گرفتم دیگه . هر کاری از دستت بر میاد واسم انجام بده
- باشه الین. زنگ میزنم بهت
تلفن و که قطع کردم . بغضم ترکید و اشکام با سرعت اومد پایین . خیلی احساس بدبختی میکردم . احساس میکردم الکی زندگیم به هم ریخته ، اونم به خاطر آدمی که اصلا ازش خوشم نمیاد. حتی حوصله بلند شدن از تخت و هم نداشتم. انقدر گریه کردم که دوباره خوابم برد . بازم با صدای موبایلم از خواب بیدار شدم. این بار دیگه اول شماره رو نگاه کردم بعد جواب دادم ، سیاوش بود
- سلام خوبی؟ خواب بودی؟
- سلام ، آره ، حوصله بیداری رو ندارم ، چی شد ؟
- با دوستم صحبت کردم ، گفت یکی از فامیلهاشون .احتیاح به یه پرستار برای دخترشون دارن . این دوستم خیلی پسر خوبیه . بهش خیلی اطمینان دارم . خیالمو راحت کرد که خانواده خیلی خوبین . اینجوری دیگه خیالم راحته که جاتم امنه . نظرت چیه ؟
هیچ وقت فکر نمیکرد مجبور به همچین کارایی بشم تو زندگیم ، من !! دختر آقای فرزام بزرگ که کلی هم ادعا داره ، بره پرستاری بچه های مردم و بکنه . ولی تو این موقعیت واسه من عالی بود. مجبور بودم . حاضر بودم هر کاری بکنم ولی دست فرزام بهم نرسه .
romangram.com | @romangram_com