#آدم_دزدی_به_بهانه_عشق_پارت_153
خم شد سمتم . دستاش و گذاشت دو طرف بدنم جوری که نمیتونستم کوچکترین تکونی بخورم . تو صورتم نگاه کرد و آروم گفت :
- دوباره شروع نکن الین . یه درصدم فکر نکن بتونی کارای گذشته رو بکنی
جا خوردم .چقدر صورتش با جذبه شده بود .واقعا از اون آدمایی بود که وقتی عصبانی می شد ویا جدی و با تحکم حرف میزد آدم ناخودآگاه میترسید . ولی نمیخواستم نشون بدم ترسیدم یا کم آوردم .
دستش و آورد جلو و شروع کرد موهام و و نوازش کردن و در همون حال با صدای آرومی گفت :
- الین تو الان زن منی .میفمی ؟ زن من . هیچ کس حتی خودت نمیتونی این حق و ازم بگیره .
موهام و زد پشت گوشم و تو چشمام نگاه کرد وبا ملایمت گفت :
- جای تو ، تو خونه منه . پیش منه . تو قلب منه . خودت و منو اذیت نکن . چون هیچ تغییری نمیتونی تو این واقعیت بدی .
بعد آروم پیشونیم و ب*و*سید . پیشونیم آتیش گرفت ولی یه آن تمام بدنم یخ زد.با بی حسی دستم و آوردم بالا و کوبیدم به سینش که ازم فاصله بگیره . در همون حال با عصبانیت گفتم :
- صورتم و ببین ؟ببین به چه حال و روزی افتادم ؟ اینا همش تقصیر تو لعنتی . مثل بختک افتادی رو زندگی من و ول کن من نیستی . ولم کن دیگه . همچین میگی مال منی انگار وسیله خونم یا لباسم . نخیر آقا منم آدمم
بازوهام و گذاشتم رو تخت و خودم و کشیدم بالا و تکیه دادم به تخت . به چشماش که از عصبانیت قرمز شده بود نگاه کردم با خونسردی گفتم :
- من طلاق میخوام
یکدفعه برگشت با بهت بهم نگاه کرد بعد از چند لحظه از حالت بهت اومد بیرون و رگ گردنش از عصبانیت زد بیرون . تو چشماش رگه رگه قرمز شده بود . یکدفعه شروع کرد به خندیدن . یه خنده بلند و عصبی . ترسیدم . قیافش خیلی ترسناک شده بود . بلند گفتم :
- بسته دیگه . بلند شو برو بیرون هر چقدر دلت خواست بخند .
یکدفعه ساکت شد و با عصبانیت نگام کرد . یکدفعه بازوهام گرفت و پرتم کرد رو تخت . شکه شدم . تا اومدم به خودم بیام و دهنم و باز کردن تا جیغ بزنم که دستش و گذاشت رو دهنم . صدام خفه شد .
تلاش کردم دستش و از روی دهنم بردارم ولی حتی یه سانت هم نتونستم تکونش بدم .خودش و یکم بهم نزدیک کرد . با این حرکت دیگه سنگکوپ کردم . این داشت چه غلطی میکرد ؟ میخواد.... میخواد...خدای من نـه . نمیتونه با من این کار و بکنه
اشکام میومد پایین . حرکت دستش رو بدنم باعث چندشم میشود . آروم سرش و آورد پایین و با صدایی گرفته کنار گوشم گفت :
- باهات کاری نداشتم تو این مدت که بهم عادت کنی . که با شرایط کنار بیای . اینه نتیجش ؟
نفس هاش داشت گوشم رو می سوزند . بدنم و قفل کرده بود نمیتونستم تکون بخورم . هیچ کاری غیر گریه کردن از دستم بر نمیومد .نفس کم آورده بودم . سرش و آورد بالا . از صورتم فهمید که نمیتونم نفس بکشم . آروم گفت : - دستم و بر میدارم . صدات در بیاد بلایی سرت میارم که ...
romangram.com | @romangram_com