#آدم_دزدی_به_بهانه_عشق_پارت_150

و همزمان دستشو آورد سمت صورتم که دستش و پس زدم و با عصبانیت و صدایی که سعی میکردم بلند نباشه گفتم :
- دست کثیفت و به من نزن . همش تقصیر تو .تا حالا بابام رو من دست بلند نکرده بود . ولی به خاطر تو ... به خاطر ...
هر چی زور زدم نتونستم چیزی واسه ادامه جمله ام پیدا کنم . گرمی خون رو کنار لبم احساس کردم . با نفرت دست کشیدم به لبم و به خونی که دستم رو قرمز کرد نگاه کردم . یه پوزخند زدم .و بدون اینکه به مامان و ماکان نگاه کنم رفتم بالا سمت اتاق بابا .
آروم درو باز کردم دیدم نشسته رو صندلی و دستاش و گذاشته رو زانوش وسرش و بین دستاش گرفته . حتی وقتی صدای در اتاق رو شنید هم تغییر وضعیت نداد . آروم رفتم جلوی پاش نشستم و آروم گفتم :
- بابا جونم . بابایی ، یه لحظه نگام کن
آروم سرش و بلند کرد و تو چشمام نگاه کرد . چشماش قرمز قرمز بود . فکر کنم گریه کرده بود .
تا چشمش به خون گوشه لبم افتاد سرش وانداخت پایین و با کلافگی چنگ زد به موهاش . آروم رفتم جلو و سرم رو گذاشتم رو زانوش و زدم زیر گریه و با هق هق گفتم :
- بابا جون منو ببخش . تنفر چشمم و کور کرده بود . حالیم نبود که چیکار می کنم . بابا تو رو خدا منو ببخش . مطمئن باش تو این مدت جای امنی بودم . گفتم و گریه کردم .
از خانواده نکویان گفتم . می گفتم و می گفتم . بابا هم هیچ عکس العملی نشون نمی داد .
از همه چی گفتم .
از این که چقدر همیشه احساس می کردم ازش دورم .
از اینکه چقدر به رابطه آروین و بابا حسادت می کردم .
از این که هیچ وقت نتونستم حرف دلم رو بزنم .
از اینکه فکر می کردم بابا اصلا منو دوست نداره و میخواد از شرم راحت بشه . از ماکان گفتم .
از تنفری که نسبت بهش داشتم . از این که بابا به نظر من اهمیتی نمی داد . از این که خواسته ماکان رو به خواسته من ترجیح داد . از اینکه بهم اعتماد نکرد .
از زور گویی های ماکان گفتم .
از خوب بودن حامین و تلاشی که واسه حل مشکلم میکرد گفتم .
از حس سر عقدم گفتم .

romangram.com | @romangram_com