#آدم_دزدی_به_بهانه_عشق_پارت_15
با کلی اصرار بالاخره مامان و راضی کردم که برم. رفتم از مامانی و عمه ها خداحافظی کردم و توضیح دادم و رفتم. به عمو و زن عمو هم قول دادم تو اولین فرست یه شب برم اونجا و امشب رو جبران کنم . با آژانس برگشتم خونه
تا رسیدم خونه رفتم یه دوش گرفتم تا یکم آروم بشم ولی فایده ای نداشت . نمیدونم چرا همش دلشوره داشتم . قیافه ماکان و اون لبخند مسخرش از یادم نمیرفت . آخر هم بدون اینکه شام بخورم دو تا آرام بخش خوردم و خوابیدم .
تا دو سه هفته هیچ خبری نبود ، منم خیالم راحت شده بود، کمتر به او ن شب فکر میکردم ،تا اینکه یه شب بابا اومد خونه و گفت که ماکان از من خواستگاری کرده .بابا که اینو گفت احساس کردم دنیا رو سرم خراب شد و مگه همچین چیزی هم آخه ممکنه ؟ چرا باید این کارو بکنه ؟اصلا مگه منو چند بار دیده یا میشناسه ؟ تازه فهمیدم که تو این مدت آقا بیکار نبوده و به اسم اینکه میخواد یه رستوران بزنه به بهانه نقشه ساختمان و طراحی داخلی و این حرفا به بابا نزدیک شده و یه جورایی خودش و تو دل بابا جا کرده !!!
وقتی قضیه رو فهمیدم بدون هیچ فکری گفتم : نه
حتی از فکر این که بخوام با ماکان ازدواج کنم منو به مرز سکته میرسوند ، ولی بابا قانع نشد .
- گفت : دلیل میخوام وگرنه جوابمو قبول نمیکنم
ولی آخه واسه بابا چه دلیلی می آوردم ؟ بابا بعده قضیه آروین چشمش ترسیده بود میگفت :
- این پسر و میشناسم . عموت از اخلاق و شخصیتش کلی تعریف میکنه . خوش قیافه و پولدارم هست ، دیگه چی میخوای؟ نمیدونم تو این مدت چه جوری رو بابا تاثیر گذاشته بود که بابا همش ازش طرفداری میکرد ، دیدم فایده نداره گفتم بزار با خودش صحبت کنم . که این روشم امروز نتیجه نداد .
صبح زود کلاس داشتم ولی به خاطر قرصایی که خورده بودم خواب موندم ، سال آخر مهندسی برق الکترونیک میخوندم . یه جورایی عاشق رشتم بودم ،با اینکه همه میگفتن به درد پسرا میخوره ، ولی من این حرف و قبول نداشتم . هول هوا حاضر شدم. وقت واسه آرایش نداشتم .یه پنکیک با یه روژ لب ملایم زدم و با آخرین سرعت رفتم دانشگاه .
آزمایشگاه مدار 3 داشتم. تا پشت در کلاس رسیدم دیگه نفسم بالا نمیومد . در زدم و رفتم تو بعد کلی معذرت خواهی استاد اجازه داد بشینم.
دیدم محیا واسم جا نگه داشته ، رفتم نشستم. استاد توضیحات مدار و داده بود . رفتم وسایل آزمایشو تحویل گرفتم . محیا هم یکم بهم توضیح داد. شروع کردم به وصل کردن .کارم تموم شد ولی مدار جواب نمیداد .نمیدونم مشکلش چی بود . محیا هم سر در نیاورد. آخر محیا خداحافظی کرد و رفت ، گفت نامزدش منتظرش بیرون. دیگه داشتم دیونه میشدم . همینجوری داشتم با سیما کلنجار میرفتم که با صدای سلام یکی پریدم بالا . نگاه کردم دیدم امیر علی یکی از شاگردای زرنگ کلاس
- ببخشید خانم فرزام نمیخواستم بترسید
- خواهش میکنم . حواس خودم یکم پرت بود
- مشکلی پیش اومده ؟
- بله ، مدارم جواب نمیده .کلافه شدم یه نگاه به استاد کرد و گفت :
- مدار من جواب داده ، یکم اینو تغییر بدید و همین و نشون استاد بدید
از خوشحالی یه لبخند زدم که فکر کنم تموم دندونام معلوم شد .اومدم تشکر کنم که دیدم داره با لبخند نگام میکنه. الان با خودش میگه دختره چقدر سر خوشه . لبخندمو جمع کردم و یکم ناز کردم ،فقط یکما !!! چون مدار خودم واقعا کلافم کرده بود . مدارو گرفتم . گفت :
- من کتابخونه کار دارم شما برید از رو گزارش کارو دستور آزمایش من کپی بگیر برای خودتون من 15 دقیقه دیگه دم در دانشگاهم . بهم پس بدین ؟
romangram.com | @romangram_com