#آدم_دزدی_به_بهانه_عشق_پارت_14

- خوبم بابایی
- سلام .خوبی شما ؟
باصدای سلامش با عصبانیت نگاش کردم و زیر لب یه سلام دادم
همچین میگه خوبی شما انگار نه انگار تا یه ربع پیش داشت خفم میکرد.
- بابا گفت : الین جان ایشون آقا ماکان ، پسر دایی زن عموهات.
- ماکان گفت : از آشنایی باهاتون خوشبختم
چقدر این بشر پرو بود .منم با بی حالی گفتم :
- منم همینطور
یعنی چه فکری تو سرش بود ؟
عمو اومد بابا رو صدا کرد و بردش طرف چند تا از دوستاش، یه نگاه به ماکان کردم که دیدم هنوز داره با اون لبخند مسخرش نگام میکنه . با عصبانیت نگاش کردم وگفتم :
- منظورت از این کارا چیه ؟ جی از جون من میخوای ؟ من که با تو کاری ندارم چرا دست از سر من بر نمی داری ؟همش میای جلوی چشمم امشب ، خسته شدم از دستت .
با خونسردی نگام کرد و گفت :
- متاسفم چون از این به بعد من همیشه جلوی چشماتم کوچولو ، پس بهتره به بودنم عادت کنی !!!
بعد هم رفت.ای خدا من تحمل این همه استرس و با هم نداشتم
دیگه نمیتونستم رو پام وایستم احتیاج به تنهایی داشتم . یه جایی که دور از چشمای ماکان که بتونم یکم آروم بشم رفتم سمت مامان و
- گفتم:مامان من خیلی حالم بده از سر درد دارم میمیرم هر چی تحملم کردم بهتر نشدم ، من برم خونه؟
- زشت تا اینجا اومدی واسه شام نمونی عموت ناراحت میشه .
- من خودم یه جوری بعدا از دل عمو در میارم برم؟؟!!

romangram.com | @romangram_com