#آدم_دزدی_به_بهانه_عشق_پارت_148
هر چی به تهران نزدیکتر میشدیم دلشوره و اضطرابم بیشتر میشد . یه نگاه به ماکان کردم که دیدم با خونسردی داره رانندگیشو میکنه .
آروم گفتم :
- بابا میدونه ما داریم میایم
نگام کرد و گفت :
- آره بهش خبر دادم . بعد دستم و گرفت و گفت :
- نگران نباش فدات بشم .
دستم و از زیر دستش کشیدم بیرون و حرفی نزدم .
زنگ در و فشار دادم . قلبم داشت میومد تو دهنم از اضطراب . ماکان هم با خونسردی داشت نگام میکرد . بعد از چند لحظه بدون اینکه سوالی پرسیده بشه در باز شد . پاهام داشت میلرزید . ماکان که حال و روزم و دید اومد جلو و دستم و گرفت و یه لبخند اطمینان بخش بهم زد .یکم آروم شدم . نمیدونم تو لبخندش چی بود که آرومم کرد .
با صدای مامان به خودم اومدم
- الین ، الینم
فوری سرم و برگردوندم . مامان و دیدم که از پله های حیاط به سرعت پایین میومد. نفهمیدم چه جوری دویدم طرفش و با تمام قدرتم ب*غ*لش کردم . وای خدایا چقدر دلم واسش تنگ شده بود . مامان همون جوری که منو ب*غ*ل کرده بود منو میب*و*سید و بو میکرد و گریه میکرد. من داشتم پا به پاش اشک میریختم . آروم با صدایی لرزون گفتم :
- الهی فدات بشم مامان . تو رو خدا گریه نکن . دلم واست یه ذره شده بود .
- قربونت برم ، منم دلم تنگ شده بود عزیزم .
یکم تو ب*غ*ل هم گریه کردیم تا آروم شدیم . خودم از تو ب*غ*ل مامان کشیدم بیرون و با اضطراب گفتم :
- مامان بابا هست ؟
- آره . تو سالن نشسته .
سرم انداختم پایین و گفتم :
- خیلی عصبانیه ؟
romangram.com | @romangram_com