#آدم_دزدی_به_بهانه_عشق_پارت_144

یه پوزخند زدم و گفتم :
- این که منو دزدیدی و مجبورم کردی باهات عروسی کنم .
صورتش داشت قرمز میشد از عصبانیت ، دلم داشت خنک میشد . چطور اون همش به من تیکه مینداخت . حالا ببینه خوبه ؟ تیر خلاص رو هم زدم سرم و بردم نزدیک تر و تو چشماش نگاه کردم و گفتم :
- در ضمن همه تو فامیل میدونن من تا چه اندازه از تو متنفرم . به نظرت حالا عروسی گرفتن کار خیلی مسخره ای نیست ؟
یعنی کارد میزدم خونش در نمیومد . دوتا بازوهام و چنگ زد و کشیدم طرف خودش من همینجوری بیحال بود . با این حرکتش دیگه به زور خودمو کنترل کردم . با عصبانیت نگام کرد و گفت :
- اتفاقا پس الان لازم شد که بگیریم . به قول تو نشون همون فامیل میدم که چه جوری الین خانمی و که زبونش مثل نیش عقرب میزنه رو مثل بره رام و مطیع کردم
بعد هم یه پوزخند زد و ادامه داد :
- نشون میدم که با ماکان نمیشه در افتاد . من آدمی نیستم که نه بشنوم . به هر چیزی که بخوام میرسم . هر چیزی رو که بخوام به دست میارم . هیچ چیز و هیچ کس هم نمیتونه جلوم و بگیره .
دستمو داشت خورد می کرد . روانی بود . منم کم نیاوردم و گفتم :
- بله ، در دیونه بودن و خودخواه بودن تو که شکی نیست
احساس میکردم انقدر دندوناشو محکم داره فشار میده به هم که الان خورد میشه . هم به حد مرگ ترسیده بودم ، هم داشتم از حرص خوردنش لذت میبردم . من وسیله نبودم که اینقدر خود خواهانه راجبم حرف میزد . منم آدم بودم ، واسه خودم غرور داشتم . شخصیت داشتم . حق انتخاب داشتم
منو کشید جلو و تو چشمام نگاه کرد و گفت :
لعنت بهت الین . لعنت بهت
بعدم هم پرتم کرد رو تخت و وایستاد . همون جوری پشتش بهم بود گفت :
- نظر تو واسه من مهم نیست . من دلم میخواد تو با لباس سفید عروسی بیای تو خونه من . دلم میخواد یه عروسی بگیرم که دهن همه باز بمونه . پس بهتره دیگه با من بحث نکنی .
بعد هم بدون اینکه به من نگاه کنه تیشرتش رو از رو زمین برداشت و رفت بیرون و در و کوبید به هم .
انقدر تو اتاق موندم تا گرسنگی بهم فشار آورد . رفتم پایین . از ماکان خبری نبود . بهتر !!! اصلا حوصلش رو نداشتم .
آشپزخونه رو پیدا کردم . دو تا زن داشتن اونجا کار میکردن . یکیشون همونی بود که دیروز اومد صدام کرد . تا دیدم یه لبخند زد بدون حرف واسم غذا کشید و با مخلفاتش گذاشت رو میز .

romangram.com | @romangram_com