#آدم_دزدی_به_بهانه_عشق_پارت_142

یه نگاه دلخور بهم کرد و با عصبانیت از روی تخت بلند شد و رفت طرف پنجره . همون جوری که بیرون نگاه میکرد گفت :
- دلسوزی ؟ آدم واسه حال زنش دلسوزی نمیکنه اینو بفهم .
زنش ؟ چقدر خنده دار شنیدن این حرف از دهن ماکان .
خنده مسخره رو لبم و دید .سرش وبا تاسف تکون داد . بعد از چند لحظه گفت :
- فردا راه میوفتیم میریم تهران
با تعجب نگاش کردم و گفتم :
- تهران واسه چی ؟
نگام کرد و گفت :
- تا ابد که نمیتونیم اینجا بمونیم . من کار و زندگی دارم . امدم اینجا هم یکم آب و هوام عوض بشه هم....
یه نگاه به من کرد و یه چشمک زد و بقیه حرفش و خورد ، بچه پرو . همون جوری که زل زده بود بهم و نگام میکرد گفت :
- باید بریم دیدن پدر مادرت .
تعجب کردم . با ناباوری نگاش کردم . ته دلم قند آب میکردن . دلم واسشون یه ذره شده بود . ولی تا یاد بابا افتادم دپ شدم .
آروم گفتم :
- ولی بابا فکر نکنم دیگه بخواد منو ببینه
اومد نشست کنارم و گفت :
- ممکنه از دستت ناراحت باشه حق هم داره . ولی اون پدرت . مطمئنم دلش واست تنگ شده . حتی اگه از دستت ناراحت بود و بهت بی محلی هم کرد تو باید تمام تلاشت و بکنی که دوباره دلش رو به دست بیاری
موهام زد پشت گوشم و نگام کرد و گفت :
- در ضمن باید مقدمات عروسیمون رو هم جور کنیم .

romangram.com | @romangram_com