#آدم_دزدی_به_بهانه_عشق_پارت_141
از ترسم فوری گفتم :
- فهمیدم .
یه نفس عمیق کشید و گفت :
- خوبه . دیشب با بابا ، مامانت صحبت کردم . بهشون گفتم که ازدواج کردیم
با شنیدن این حرف بلند شدم سیخ نشستم و گفت :
- چی ؟ با بابا صحبت کردی ؟ چی گفت ؟
یه نگاه کرد و گفت :
- هیچی. میخوای چی بگه . خیالش راحت شد که تو پیش منی . ولی اونقدر از دستت ناراحته که فکر نکنم به این زودی ببخشتت.
اشک تو چشمام جمع شد .ولی نذاشتم پایین بیاد . دیگه من گریه نمیکردم . بست بود گریه . همش تقصیر این ع*و*ض*ی بود . اونوقت حالا به من تیکه میومد . موهام و از تو صورتم زدم کنار و با تمام نفرتی که تو وجودم بود زل زدم بهش
آروم گفت :
- اینجوری نگام نکن .
حرفی نزدم و سرم انداختم پایین .
حالم خیلی بد بود . سر درد داشت دیونم میکرد . یه نگاه بهم کرد و از حالتم فهمید که حالم خوب نیست . آروم گفت:
- خوبی الین ؟
بعد سیخ نشست گفت :
- صبر کن ببینم . میگم صداتم یه جوریه . فکر کردم از خواب بیدار شدی اینجوریه . ولی...صدات گرفته ، چقدر احمقم چه جوری تا الان نفهمیدم . سرما خوردی تو . پاشو بریم دکتر . زود باش .
با عصبانیت نگاش کردم و گفتم :
- لازم نکرده تو دلت به حال من بسوزه و من خوبم .
romangram.com | @romangram_com