#آدم_دزدی_به_بهانه_عشق_پارت_135
از پله ها رفتم پایین . از دیدن چیزی که رو به روم بود یه پوزخند زدم . یه سفره عقد کوچولو . خوشگل شیک بالای سالن انداخته بودن . ماکان هم یه کت شلوار مشکی با یه پیرهن سفید با پاپیون زده بود . خیلی خوش تیپ شده بود . ولی هیچ کدوم از اینها برای من اهمیت نداشت .
این سفره بخت من نبود . سفره سیاه بختیم بود . بدون این که بهش توجه ای کنم رفتم رو مبل دو نفره ای که بالای سفره بود نشستم . بعد از کمی مکث اونم اومد و نشست کنارم . چند لحظه بعد خدمتکار عاقد و رو به سالن راهنمایی کرد . بهش توجهی نکردم و از جام تکون نخوردم .
ماکان بلند شد و رفت به استقبالش .هیچی از حرفایی که بینشون رد و بدل شد نفهمیدم . سرم پایین بود و با گوشه شالم ور میرفتم . انگار اصلا تو این دنیا نبودم .
ماکان قرآن و باز کرد و آورد سمتم . ولی من با دست بستمش . نمیخواستم . هیچی نمیخواستم . با خدا قهر کرده بودم . میدونم خدا هم دوستم نداشت ، وگرنه من الان پای سفره عقد نبودم . این همه تلاش کردم این همه.. ولی آخرش چی شد ؟ بازم برگشتم سر جای اولم . لااقل اون موقع منتی بالای سرم نبود . بابا . مامانم کنارم بودن . نه این که با یه برگه مسخره و یه بلیز شلوار ....
چقدر آرزوم داشتم . دلم گرفت . بازم اشک تو چشمام جمع شد . دلم مامانم و میخواست . دلم میخواست کنارم بود و ب*غ*لش میکردم و یه دل سیر گریه میکردم . دلم میخواست اگه حتی زوری هم میخوام بله بگم ،به جای یه برگه مسخره ، پدر مادرم بودن . با نگاشون بهم دل گرمی میدادن . ازشون واسه بله گفتن اجازه میگرفتم نه این که با یه برگه دهنم و ببندم . ولی نذاشت . این ماکان ع*و*ض*ی نذاشت .
تو همین فکرا بودم که یکدفعه با گرمی یه دست که روی دست یخ زدم قرار گرفت به خودم اومدم . صداش رو شنیدم که آروم کنار گوشم گفت :
- بار سوم . حواست کجاست ؟
دستمو از زیر دستش کشیدم بیرون که باعث شد ابروهاش بره تو هم . صدای عاقد و شنیدم که داشت میزان مهریه رو اعلام میکرد . 1000 تا سکه این ویلایی که توش بودیم .
یه پوزخند اومد رو لبم که از چشم ماکان دور نموند . میخواست اینجوری نشون بده که به من اهمیت میده ؟ این که من پولدارم ، واسش مهم نیست ؟ این که بچه پولدار ؟ عاقد منتظر جواب بود .
با یه بله منتمام زندگیم می افتاد دست ماکان . با ضربه ای که ماکان به پهلوم زد به خودم اومدم و نگاش کردم . توی چشماش همه چی بود. نگرانی . دلشوره . اضطراب و عصبانیت .
تمام قدرتم و جمع کردم و گفتم :
بلـه
صدای نفس پر صدایی رو که کشید شنیدم . عاقد دفتر بزرگی رو گذاشت رو میز و ازم خواست جاهایی که نشون میده رو امضاء کنم . با دست لرزونی خودکار رو برداشتم و هر جایی که گفت رو امضاء کردم .
آخر هم سند ازدواج. سند بدبختیم . سند بندگیم .
بعد که امضاء ها تموم شد . ماکان رفت تا عاقد و تا پایین راهنمایی کنه . منم با بی حالی رفتم تو اتاق . بالاخره همه چیز واسم تموم شد و همون جوری شد که اون میخواست . به خواستش رسید . حالا من زن ماکان بودم . چقدر خنده دار بود واقعا . زن ماکـان
ماکان شوهرم بود الان . شالم و انداختم زمین و نشستم رو تخت . بعد از چند لحظه در اتاق باز شدو ماکان اومد تو . حتی نگاش هم نکردم . در بست و اومد کنارم نشست . چونم و گرفت و سرم و بر گردوند طرف خودش .
تو چشمام نگاه کرد . منم با چشمای اشکیم نگاش کردم . دستمو گرفت تو دستش و بعد از چند لحظه سردی چیزی رو توی انگشتم احساس کردم . تو اومدم سرم و پایین بگیرم و به انگشتم نگاه کنم ، پیشونیم داغ شد .
لبهایش رو روی پیشونیم گذاشت و پیشونیم رو ب*و*سید . بعد ب*غ*لم کردو محکم به خودش فشارم داد و با صدای لرزونی گفت :
romangram.com | @romangram_com