#آدم_دزدی_به_بهانه_عشق_پارت_123
- تو اون کمد هر لباسی که بخوای هست . من پایین منتظرتم
اینو گفت و از اتاق رفت بیرون . اصلا نمی دونستم ساعت چنده . هوا که روشن بود. یه نگاه به ساعت رو دیوار کرد 10 بود . چقدر خوابیده بودم !!! یکدفعه یاد حامین و مریم جون افتادم . دلم گرفت . تا الان چقدر نگرانم شده بودن . نکنه حامین فکر کنه من فرار کردم !!! ولی نه، احمق که نیست . اگه می خواستم برم حداقل وسایلم رو میبردم . تازه صدای داد باغبون رو هم شنیدم .
از تخت پایین اومدم و رفتم سمت کمد . خدای من چقدر لباس اینجا بود . هر مدلی که میخواستم . همه هم با اتیکت . از لباش شب گرفته تا لباس تو خونه .یعنی همه اینا رو واسه من خریده ؟؟ یه حوله از توش پیدا کردم . تصمیم گرفتم اول برم حمام . حالا حمام کجا بود ؟ یه نگاه به اتاق انداختم . یه در گوشه اتاق بود حدس زدم اونجا باشه که حدسم درست بود . سریع رفتم یه دوش گرفتم و از تو کمد گشاد ترین تیشرت ممکن و با یه شلوارک پایین زانو پوشیدم . موهام رو هم خشک نکردم . همون جوری رفتم بیرون.
حالا باید کجا میرفتم ؟ از در رفتم بیرون وارد یه راهرو شدم که به یه هال کوچیک وصل می شد . از گوشه سالن پله میخورد میرفت پایین . بهم گفت پایین منتظرمه . پس باید برم پایین .
پایین پله ها یه خانمی که لباس فرم تنش بود وایستاده بود . منو که دید بدون حرف به سمت گوشه سالن که میز ناهار خوری بزرگی بود و ماکان پشتش نشسته بود راهنماییم کرد . ماکان منو که دید . بلند شد و صندلی کنار خودش رو بیرون کشید بشینم ولی من توجهی نکردم و دورترین صندلی ممکن و انتخاب کردم و روشن نشستم . یه پوزخند بهش زدم . اونم در جوابم همون پوزخند مسخرش و زد و نشست .
شجاع شده بودم . یادم رفته بود دیروز چه جوری بهش التماس میکردم ولم کنه . حالا اگه طرفم میومد از ترس سکته میزدم و لی چون دور بود واسه خودم ژست میومدم .
با صداش به خودم اومدم .
- چرا موهات و خشک نکردی ؟
- همین جوری راحتم .
- سرما میخوری دختر .
نگاش کردم . تو چشماش فقط نگرانی بود . سرم و انداختم پایین و گفتم :
- عادت دارم .
دلم داشت ضعف میرفت از گرسنگی . یه لیوان آب پرتقال رو میز بود . برداشتم یکم ازش خوردم . لیوان و گرفتم تو دستم و نگاش کردم . گفت:
- یه چیزی بخور . فقط آب پرتقال نخور .
محلش ندادم و بقیه لیوانم و سر کشیدم و کشیدم عقب . یکم نگاش کردم و گفتم :
- میخوای چیکار کنی با من ؟
همون جوری که داشت واسه خودش لقمه میگرفت نگام کرد و خونسرد گفت :
- هیچی . زندگی
romangram.com | @romangram_com